پیرمرد یادمان داده هروقت می خواهیم خودکشی کنیم توت بچینیم بیاوریم. روحش شاد.
در یکی از غارتهایم از لپتاپ محمد، آلبومی از مرتضی محجوبی نصیبم شد که هربار پخش میشوند میزنم بعدی، نه که خوب نباشند چرا هستند خوب هم هستند اما هیچ روز خدا وقتشناس نیستند غیر از یکیشان که هربار دلبری میکند. شمارهی نوزدهم بوی قرمه سبزیهای ظهر جمعه میدهد. همانها که مامان جان میپزد و حالش که به جا باشد یک قاشق پلوی زعفرانی هم میریزد روی بشقابت. این یکی از هزاران تصویری است که زنده نگهم میدارد. گذاشتهامش گوشهی دلم و شبهای زمستان که قدمزنان شریعتی را میروم پایین پخشش میکنم تا برسم. اگر یک ذره عقل در کلهام بود این روزها باید خوشحالتر میبودم.
این طوری زندگی کردن هیچ فایده ای ندارد. به زوال عقلی نزدیک می شوم. حرفهایی را می شنوم که گوینده ای ندارند. آدم ها را شبیه به هم می بینم همه شان را. دلایل منطقی برای قانع کردن خودم کم می آورم. چرا آقایی که پشت در مطب منتظر است را می گذارم کنار تو آن هم وقتی هیچ شباهت ظاهری ای ندارید؟ همانطور که این پا و آن پا می کنم تا نوبتم شود فکر می کنم اگر بودی باید همین شکلی می شدی. ساکت تر از قبل با موهای جو گندمی. می دانم باید منطق را در نظر گرفت ولی در خیالات من هنوز جوانی و طناز. یک روز توی مترو به سرم زد صدایت باید شبیه صالح علا باشد. یک بار هم که راننده گفت تاکسی نیست و فقط چون هوا سرد بوده سوارم کرده حدس زدم تفریحت همین باشد سوار کردن آدم های ناشناس با قصه هایی که هر کدام از یک سر شهر می آیند. آخرش هم پولش را نگرفت. پیاده که شدم توی پیاده روها تلو تلو می خوردم اگر واقعا خودش بود چه؟ می بینی هرکدام ناقض دیگری. هیچ گزاره ای نیست که قطعی باشد. حتی عدم حضورت. هستی و در عین حال نیستی. من اما همه شان را دوست دارم. تمام فرضیه ها را. چه آنها که دستت را به کمرت زده ای و پشت سر نوه هایت قدم می زنی چه ٱنها که روزهای برفی کلاهت را کشیده ای توی صورتت و هندزفری به گوش می روی. مثل بارانی در دلم. انگار که تمام شب باریده باشی و صبح که من سر رسیده ام تنها عطر بوی خاک باران خورده جا مانده باشد.
- به خاطر من از سمت بازار نمیری؟
- از کجا فهمیدی؟
- حدس زدم.
.
.
.
- اینجا قبلا دو تا برادر ارمنی کار میکردن
- که الویه هم داشتن؟
- آره... خیلی خوب بود.
توی سرم تکرار میشن. دیالوگ هایی که مال من نیستن. خاطراتی که معلوم نیست از چه سالی میان. فقط میدونم وجود داشتن. مکانشون مشخصه اما در زمان گم اند. من هم همینطور. ساعت ها از پی هم می روند با ادم ها ملاقات می کنم کلاس ها را حاضر می شوم تا تاریکی شب کار می کنم اما حضور ندارم. در زمان حال حضور ندارم. یک رشته اتفاق به هم پیوسته. تو برمی گردی. یکی از چشم هات رو جا گذاشتی. دنیا نیمه تاریک. لبخند می زنی. برمی گردی و برنمی گردی. این سناریو بارها تکرار میشه. خاطرات نصفه نیمه ای که پراکنده ان. خاطراتی که همه دارند جز من. حتی جملاتم هم مال خودم نیستن. "دلتنگی برای ادمی که هرگز ندیدی دلتنگی خالصه." حتی قصه ی بابای خسروی رو هم خودم نشنیده ام. دلم برات تنگ شده ولی می ترسم. از خودم می ترسم. از شروع شدن زمستون. زور می زنم جات بدم توی خودم. فایده ای نداره. بزرگتر از اونی که برچسبی بخوری. فکر کردن به تو فقط تنها ترم می کنه. فکر کردن به اینکه اگر واقعا عند ربهم یرزقون باشی همون قدر که پشتم رو گرم می کنه می ترسونتم. توی کلماتم نمی گنجی. فایده ای نداره.تمام این مدت یک چیزی پس ذهنم فریاد می زنه فایده ای نداره. ما هیچ وقت اندازه ی این حرف ها نمیشیم. حتی خیال داشتنت هم نمی گنجه. برای من همین رند ریاکار رو کنار گذاشته بودن که تمام شد. خاموش شد.
نوشتن، از خود نوشتن و در آخر منتشر کردن برایم سخت شده است. مثل کوه بلندی که سالها پیش هر چند لرزان از آن بالا رفته باشی، زخمی شدهای، خون ریختی ولی بالا رفتی و در حرکت. اما حالا ایستادهام در دامنه و به قامت کوه که هیچ گاه تمامی ندارد نگاه میکنم دست و دلم میلرزد. نوشتن را دوست دارم همینطور خوانده شدن را ولی بیشتر از همه از نگاهها نفرت دارم. همین مجبورم میکند گوشهای بایستم و حرفی نزنم. بارها به این فکر افتادهام که جایی را بیابم و فارغ از آن چه در دنیا میگذرد بنویسم. میخواهم از تمام چیزهایی که میبینم بنویسم. یک بار جایی نوشته بودم سیاهیها کمزور میشوند هر چقدر کمتر از آنها بنویسم. اینجا باشد برای کمتر نوشتن. برای نوشتن از دستهای کوچکی که هر روز دور گردنم حلقه میشوند و صبحی نو نوید میدهند.
سیزده چهارده ساله که بودم همیشه فکر میکردم جای دیگری از شهر اتفاقات جالبتری از آن چه بین ما دارد اتفاق میافتد در حال وقوع است. فکر میکردم به بچههای آنجا هم همین حرفها را می زنی؟ اصلا این خاطرهها مال من است؟ یا آنقدر تعریفش کردهاند خیال میکنم مال من است؟ یادم است بعداز ظهرها توی اتاق بزرگه به زور بزرگترها میخوابیدیم ولی یادم نمیآید تو هم بودی یا نه. دیشب سرم را که برگرداندم دیدم کنارم خوابیدهای سیزده ساله و آرام خواب بودی. از بین همه جا کنار من را انتخاب کرده بودی. دیشب سه نفری هری پاتر دیدیم و خندیدیم، یواشکی خندیدیم و همه را عاصی کرده بودیم. همان موقع همان لحظه فکر کردم تا ابد این را یادم خواهد ماند. اگر هر کدام نیفتاده بودیم یک گوشه ی دنیا شاید خیلی فیلمها را با هم دیده بودیم.
پ.ن: یادم افتاد این اتفاق میتوانست باز هم تکرار شود. نمی دانم چه کسی مقصر بود و چه کسی برگشت اما حالا دخترک کنارم است و من ممنونم.
امروز فیلم فرش باد رو دیدم. قبل از بافتن فرش توی یه خونه کوچیک همه جور آدمی بود. هر کسی سرش به کاری گرم بود. همه خداخدا میکردن کار زودتر تموم بشه اما فقط پسربچه بود که با هربار دعای اونا بغض میکرد. فقط اون میفهمید وای اگر این هیاهو خاموش بشه. وای اگر شب برسه و مجبور بشیم برگردیم خونههامون جایی که دردامون منتظرمونن. ایران تموم شده. سالهاست که تموم شده و من فقط با یادآوری همهمهی روزهای دویدن که زندهام. فقط با اونهاست که به اینجا دل میبندم و براش روزهای خوب آرزو میکنم. وقتی فرش تموم میشه همه میرن. همهی خارجیها با تمام زرق و برقی که برامون آورده بودن همهی خالهها و عموها بعد هم بچهای نمیمونه که باهاش دوستی کنی. فرش که تموم میشه یه صحنه هست که وسط جشن مردی با سر و صورت خونی میاد و میگه مراد خان سقف بالاخره فروریخت همه بهت زده به مراد خان نگاه میکنن نمیدونن خوشحال باشن یا ناراحت مراد خان میگه چرا منو نگاه میکنین به خوشحالی ادامه بدین فارغ از اینکه سقفی که فرو ریخت ما بودیم. دنیای ما بود. حیاط خالی رو نشون میده و درختهایی که خشک شدن. حیاطهایی که هیچ وقت دیگه قرار نیست به بهونهی شله زرد و فرش پر بشن. فقط گهگاهی صدای دویدن یه زن توش به گوش میرسه که با عجله خودشو میرسونه به در و بعد هم صدا قطع میشه. توی این حیاطها فقط خبر میارن. پلاک یکی برمیگرده یکی دیگه هم با یه چمدون کوچیک برای همیشه میره و ما همیشه از خودمون میپرسیم چطور میشه حیاط به این بزرگی رو توی یه چمدون به این کوچیکی جا داد؟ توی پوستر فیلم عکس همون پسربچهاس که نشسته جلوی ورودی مسجد جامع. ما هممون همون پسربچهایم. نشستیم جلو در مسجد نه نای رفتن داریم نه کسی داخل راهمون میده.