سیزده چهارده ساله که بودم همیشه فکر میکردم جای دیگری از شهر اتفاقات جالبتری از آن چه بین ما دارد اتفاق میافتد در حال وقوع است. فکر میکردم به بچههای آنجا هم همین حرفها را می زنی؟ اصلا این خاطرهها مال من است؟ یا آنقدر تعریفش کردهاند خیال میکنم مال من است؟ یادم است بعداز ظهرها توی اتاق بزرگه به زور بزرگترها میخوابیدیم ولی یادم نمیآید تو هم بودی یا نه. دیشب سرم را که برگرداندم دیدم کنارم خوابیدهای سیزده ساله و آرام خواب بودی. از بین همه جا کنار من را انتخاب کرده بودی. دیشب سه نفری هری پاتر دیدیم و خندیدیم، یواشکی خندیدیم و همه را عاصی کرده بودیم. همان موقع همان لحظه فکر کردم تا ابد این را یادم خواهد ماند. اگر هر کدام نیفتاده بودیم یک گوشه ی دنیا شاید خیلی فیلمها را با هم دیده بودیم.
پ.ن: یادم افتاد این اتفاق میتوانست باز هم تکرار شود. نمی دانم چه کسی مقصر بود و چه کسی برگشت اما حالا دخترک کنارم است و من ممنونم.