بودا دیگر آن دل و دماغ قبل را ندارد این را وقتی فهمیدم که به شوخی دفتر را ورق می زدم و صدایم را می کشیدم که "عهههههه" و بعد "تو" لبخند نزد. این را خودش یادم داده گفته بود استادهای آنجا وقتی می خواهند توی کتاب دنبال چیزی بگردند یک "عه" کشدار می گویند و وقتی پیدا شد "تو". یادم آمد خندیده بودیم که اگر پیدا نشد استاد سر همان عه تلف می شود. این بار اما نخندید حتی از اینکه چنین چیزی یادم مانده هم تعجب نکرد. این دلمردگی اش ناگهانی نیست. از وقتی بار و بندیلش که چیز خاصی هم نمی شد چون بودا اهل جمع کردن این جور خنزر پنزر ها نیست، جمع کردیم و آمدیم اینجا شروع شد. اول ها دمغ که می شد به امید ناهار می نشست چاهارزانو و خودش را سرگرم سوتراهایش می کرد. دل بسته بود به همان یک دم نسیمی که بین راه دو ساختمان می وزید. هوا که گرم تر شد بهانه می آورد یک قالیچه ای بیندازد توی حیاط و بالا نمی آمد. من فکر می کنم یادش رفته. تمام سوتراها و مانتراها را دانه دانه از یاد برده. یادش رفته روز اول که نشستیم پشت میز من وحشت کرده بودم و گفته بود "انگار کن که گلوله. اونم باس همینقدر ترسیده باشه." منم آروم گرفته بودم. یادش رفته آن روز که گرفته بودم قصه ی مرد ماهیگیر را تعریف کرد که یک شب چند شاخه نی را به هم گره زده و سرپناهی شده بود برای شبش بعد هم صبح همه را باز کرده و رفته بود. اینجای قصه که رسید گفته بود آن سرپناه از نیستی ساخته شده بود و روز بعد بار دیگر به نیستی رفت. تنها چیزی که باقی ماند خم های روی ساقه های نی ها بودند. آن خم ها وابی سابی هستند. می دانست فقط به ضرب و زور داستان می تواند معنی اش را بفهماند بهم.
.
باقی خط ها بماند روزی که دلتنگی امان می داد.