امروز فیلم فرش باد رو دیدم. قبل از بافتن فرش توی یه خونه کوچیک همه جور آدمی بود. هر کسی سرش به کاری گرم بود. همه خداخدا میکردن کار زودتر تموم بشه اما فقط پسربچه بود که با هربار دعای اونا بغض میکرد. فقط اون میفهمید وای اگر این هیاهو خاموش بشه. وای اگر شب برسه و مجبور بشیم برگردیم خونههامون جایی که دردامون منتظرمونن. ایران تموم شده. سالهاست که تموم شده و من فقط با یادآوری همهمهی روزهای دویدن که زندهام. فقط با اونهاست که به اینجا دل میبندم و براش روزهای خوب آرزو میکنم. وقتی فرش تموم میشه همه میرن. همهی خارجیها با تمام زرق و برقی که برامون آورده بودن همهی خالهها و عموها بعد هم بچهای نمیمونه که باهاش دوستی کنی. فرش که تموم میشه یه صحنه هست که وسط جشن مردی با سر و صورت خونی میاد و میگه مراد خان سقف بالاخره فروریخت همه بهت زده به مراد خان نگاه میکنن نمیدونن خوشحال باشن یا ناراحت مراد خان میگه چرا منو نگاه میکنین به خوشحالی ادامه بدین فارغ از اینکه سقفی که فرو ریخت ما بودیم. دنیای ما بود. حیاط خالی رو نشون میده و درختهایی که خشک شدن. حیاطهایی که هیچ وقت دیگه قرار نیست به بهونهی شله زرد و فرش پر بشن. فقط گهگاهی صدای دویدن یه زن توش به گوش میرسه که با عجله خودشو میرسونه به در و بعد هم صدا قطع میشه. توی این حیاطها فقط خبر میارن. پلاک یکی برمیگرده یکی دیگه هم با یه چمدون کوچیک برای همیشه میره و ما همیشه از خودمون میپرسیم چطور میشه حیاط به این بزرگی رو توی یه چمدون به این کوچیکی جا داد؟ توی پوستر فیلم عکس همون پسربچهاس که نشسته جلوی ورودی مسجد جامع. ما هممون همون پسربچهایم. نشستیم جلو در مسجد نه نای رفتن داریم نه کسی داخل راهمون میده.