نوشتن، از خود نوشتن و در آخر منتشر کردن برایم سخت شده است. مثل کوه بلندی که سالها پیش هر چند لرزان از آن بالا رفته باشی، زخمی شدهای، خون ریختی ولی بالا رفتی و در حرکت. اما حالا ایستادهام در دامنه و به قامت کوه که هیچ گاه تمامی ندارد نگاه میکنم دست و دلم میلرزد. نوشتن را دوست دارم همینطور خوانده شدن را ولی بیشتر از همه از نگاهها نفرت دارم. همین مجبورم میکند گوشهای بایستم و حرفی نزنم. بارها به این فکر افتادهام که جایی را بیابم و فارغ از آن چه در دنیا میگذرد بنویسم. میخواهم از تمام چیزهایی که میبینم بنویسم. یک بار جایی نوشته بودم سیاهیها کمزور میشوند هر چقدر کمتر از آنها بنویسم. اینجا باشد برای کمتر نوشتن. برای نوشتن از دستهای کوچکی که هر روز دور گردنم حلقه میشوند و صبحی نو نوید میدهند.