دلتنگ که می شوم می روم سراغ عکس هایش. دلتنگی شاید واژه ی درستی برای کسی که تا به حال ندیده ام نباشد. می روم سراغ عکس های تار و قدیمی با رنگ های سوخته. برای اصلاح رنگ عکس های قدیمی باید روشن ترین نقطه عکس را پیدا کنید. روی پیراهنش کلیک می کنم. بعد باید تاریک ترین نقطه را بیابید. کلیک می کنم میان موهای همیشه کوتاهش. عکس جان می گیرد. تازه درخشش آفتاب مشخص می شود. هیچ گاه عکس ها را با این دقت ندیده ام حالا می فهمم از زور آفتاب است که کسی دو ردیف جلوتر پارچه ای را روی سرش کشیده. عکس بعدی را باز می کنم. دوباره همان کارها. این بار طرح واقعی نقاشی روی دیوار مشخص می شود. نقاشی یک انفجار است. دوستش چیزی را گذاشته روی سرش و دارند می خندند. عکس بعدی و بعدی. دانه دانه جان می گیرند و دلتنگی نابجا دوباره دیدم را تار می کند. یاد داستان کوتاهی از زبان یک قاب عکس می افتم. از زبان این عکس ها چه چیزی شنیده می شود؟ خیالم راه ندارد. جرئتش را هم ندارم. از تو برای من چند خاطره یک خطی جا مانده. می دانم ولیعصر را قدم می زدی. می دانم الویه های خانلری را دوست داشته ای. می دانم به دنیا که آمدی کرسی روشن بوده... همین. تنها چیزهایی که دارم همین هاست.
این چندمین پستی است که نیمه رها می کنم. از تو نوشتن نه از من برمی آید نه از قلمم.
این چندمین پستی است که نیمه رها می کنم. از تو نوشتن نه از من برمی آید نه از قلمم.