- به خاطر من از سمت بازار نمیری؟
- از کجا فهمیدی؟
- حدس زدم.
.
.
.
- اینجا قبلا دو تا برادر ارمنی کار میکردن
- که الویه هم داشتن؟
- آره... خیلی خوب بود.
توی سرم تکرار میشن. دیالوگ هایی که مال من نیستن. خاطراتی که معلوم نیست از چه سالی میان. فقط میدونم وجود داشتن. مکانشون مشخصه اما در زمان گم اند. من هم همینطور. ساعت ها از پی هم می روند با ادم ها ملاقات می کنم کلاس ها را حاضر می شوم تا تاریکی شب کار می کنم اما حضور ندارم. در زمان حال حضور ندارم. یک رشته اتفاق به هم پیوسته. تو برمی گردی. یکی از چشم هات رو جا گذاشتی. دنیا نیمه تاریک. لبخند می زنی. برمی گردی و برنمی گردی. این سناریو بارها تکرار میشه. خاطرات نصفه نیمه ای که پراکنده ان. خاطراتی که همه دارند جز من. حتی جملاتم هم مال خودم نیستن. "دلتنگی برای ادمی که هرگز ندیدی دلتنگی خالصه." حتی قصه ی بابای خسروی رو هم خودم نشنیده ام. دلم برات تنگ شده ولی می ترسم. از خودم می ترسم. از شروع شدن زمستون. زور می زنم جات بدم توی خودم. فایده ای نداره. بزرگتر از اونی که برچسبی بخوری. فکر کردن به تو فقط تنها ترم می کنه. فکر کردن به اینکه اگر واقعا عند ربهم یرزقون باشی همون قدر که پشتم رو گرم می کنه می ترسونتم. توی کلماتم نمی گنجی. فایده ای نداره.تمام این مدت یک چیزی پس ذهنم فریاد می زنه فایده ای نداره. ما هیچ وقت اندازه ی این حرف ها نمیشیم. حتی خیال داشتنت هم نمی گنجه. برای من همین رند ریاکار رو کنار گذاشته بودن که تمام شد. خاموش شد.