این طوری زندگی کردن هیچ فایده ای ندارد. به زوال عقلی نزدیک می شوم. حرفهایی را می شنوم که گوینده ای ندارند. آدم ها را شبیه به هم می بینم همه شان را. دلایل منطقی برای قانع کردن خودم کم می آورم. چرا آقایی که پشت در مطب منتظر است را می گذارم کنار تو آن هم وقتی هیچ شباهت ظاهری ای ندارید؟ همانطور که این پا و آن پا می کنم تا نوبتم شود فکر می کنم اگر بودی باید همین شکلی می شدی. ساکت تر از قبل با موهای جو گندمی. می دانم باید منطق را در نظر گرفت ولی در خیالات من هنوز جوانی و طناز. یک روز توی مترو به سرم زد صدایت باید شبیه صالح علا باشد. یک بار هم که راننده گفت تاکسی نیست و فقط چون هوا سرد بوده سوارم کرده حدس زدم تفریحت همین باشد سوار کردن آدم های ناشناس با قصه هایی که هر کدام از یک سر شهر می آیند. آخرش هم پولش را نگرفت. پیاده که شدم توی پیاده روها تلو تلو می خوردم اگر واقعا خودش بود چه؟ می بینی هرکدام ناقض دیگری. هیچ گزاره ای نیست که قطعی باشد. حتی عدم حضورت. هستی و در عین حال نیستی. من اما همه شان را دوست دارم. تمام فرضیه ها را. چه آنها که دستت را به کمرت زده ای و پشت سر نوه هایت قدم می زنی چه ٱنها که روزهای برفی کلاهت را کشیده ای توی صورتت و هندزفری به گوش می روی. مثل بارانی در دلم. انگار که تمام شب باریده باشی و صبح که من سر رسیده ام تنها عطر بوی خاک باران خورده جا مانده باشد.