نمی دونم ف آن بیرون چه می کند ولی امروز تنها روز تعطیلات است که در اتاق تنها هستم. تا حد زیادی همان چیزی ست که از زندگی می خواهم. باقیمانده ی چایی ام هنوز گرم است و حنا هر چند وقت یک بار با یک بهانه جدید سر و کله اش پیدا می شود. فردا دوباره زندگی شروع می کند به دویدن و من باید همه ی تمرکزم را بگذارم روی اینکه عقب نیفتم. معلوم نیست آینده چه اتفاقی می افتد فقط همین قدر می دانم که پس از این یک ماه همانقدر از کار نکردن توی شرکت خوشحال خواهم بود که از رسمی شدن قراردادم. به هر دو مشتاقم. این روزها فارغ از مقدارش دارم آجر روی آجر می گذارم انگار که بدانی وقت همه ی کارهایی که می خواستی یک روزی انجامشان بدهی رسیده. دیشب به همین ها فکر می کردم که خوابم برد توی خواب کسی از حزن می گفت. بیدار شدم به خودم می گفتم چشماتو باز نکن نذار دوباره اینجوری ببینیشون. اما نشد چشم هام رو که باز کردم اتاق رو دیدم در تاریکی با همون حزن نهفته.
امروز بعد هفته ها ارشیو موسیقیم رو پیدا کردم و حالا بعد از یک مدت خلا کامل با گوش کردن به هر قطعه به یاد میاد. چه یاد های شیرینی. ساختمان های آجری عزیز به یاد می آیند. این روزها باید غرق شکوفه باشد جلوی کتابخانه. نمی دانم شاید هم باران امانشان نداده باشد.