همراهی و بستنی

همیشه اینطوری نبود. حداقل دوست دارم اینجوری به خاطر بیارمش. اوضاع فرق می کرد. اگر بخوام توی یک کلمه توصیفش کنم می شد بهش گفت اشتیاق. اشتیاق برای همه چیز بدون اینکه به در بسته ای بخوری. انگار هر چیزی ممکنه و راه بازه تا هر آدمی بشی. من عاشق وضع قوانین و بعد شکستنشون بودم. منظم و مقید سر همه کلاس های مدرسه شرکت می کردم. نمره ها و امتحان ها همیشه برام مهم بود. تایید معلم ها مهم بود چیزی که از همه بیشتر مهم بود داشتن دوست بود که خیلی هم موفق نبود. من سر همه ی کلاس ها ساکت می نشستم بدون اینکه دیده بشم یا سوالی بپرسم. سوال پرسیدن سخت بود چون معلوم نبود این سوال برای چی و از چه روزی ایجاد شده بود برای همین اگر خیلی ازش می گذشت اوضاع خیلی خراب می شد و همه می فهمیدن که اوضاع چقدر خرابه. من نمی خواستم. مسخره شدن اخرین چیزی بود که می خواستم. پس. چی از همه بیشتر به هیجان میوردم؟ نرفتن سر کلاس. فرق داشتن. سر یه سری کلاس ها نمی رفتم. از معلم هنر برگه ای با امضا می گرفتم و به معلم می دادم برای همین لازم نبود کلاس قرآن یا آمادگی دفاعی برم. به جاش می رفتم توی یه اتاق کوچیک به اسم دفتر نشریه. اونجا یه کامپیوتر قدیمی بود و جای خیلی کمی برای نشستن. ما معمولا می نشستیم روی زمین و می نوشتیم و جلد طراحی می کردیم. اون شماره از نشریه که آماده می شد توی تعداد بالا چاپ می کردیم دونه دونه درستشون می کردیم و شیرازه می زدیم بعد هم توی حیاط مدرسه به بچه ها می فروختیم. یک بار سر صف بعد از اعلام کسایی که بیشترین کتاب رو از کتابخونه گرفتن. خانم افروز بچه های نشریه رو صدا زد و ازشون تقدیر کرد. همه رو گفت جز من. بعد اما گفت بعضی اعضا هم هستند که اگر نباشند نشریه معنای دیگری داره بعد ما رو صدا کرد و جایزه جدایی بهمون داد.

همش همین بود. این بهترین خاطره من از مدرسه بود. زنگ های تفریح توی کتابخونه بودم یا توی نشریه. از بودن با بچه هایی که توی کلاسم نبودند کیف می کردم. کسایی رو می شناختم که بقیه نمی شناختند. من نقش داشتم و به درد می خوردم. کسی بودم برای خودم. به دبیرستان که رسیدم همه چیز تموم شد. چندبار تلاش کردم تا توی این مدرسه هم نشریه داشته باشیم. نشد. هیچ کس علاقه ای نداشت. صرف حضور من برای دیگران آزاردهنده بود. خسته شده بودم. سال سوم که تموم شد رفتم یکی از این سخنرانی های انگیزشی. طرف از این می گفت که ما می تونیم همه چیز رو تغییر بدیم و فقط کافیه که تلاش کنیم. مدرسه ام رو عوض کردم. فشار چند برابر شد. خیلی بیشتر درس می خوندم و نتیجه تاثیر چندانی هم نداشت اما دوست پیدا کردم که به زعم خودم دیگر خیلی دیر بود.

همیشه دلم می خواست دیده بشم. دوست داشته بشم. برای همین کل سال رو منتظر روز تولدم می نشستم تا کسی ببینتم. بهم تبریک بگه و کل مراسم رو با وسواس خاصی دنبال می کردم. بارها توی ذهنم تصور می کردم قراره چه شکلی بشه. قراره کیارو ببینم؟ چطور قراره سوپرایز بشم؟ از خودم بدم میومد که می دونستم این ها دوست های خوبی نیستند و روزهای دیگه سال من رو نمی بینند ولی تصور می کردم. تصور می کنم قراره بالاخره دوستم برگرده. قراره دوستای خوب خیلی خیلی زیادی داشته باشم که من رو خیلی خیلی زیاد دوست دارند. دلم برای خودم خیلی تنگ شده. آرزو می کنم خودم برگرده و دیگه به کسی محتاج نباشه. آرزو می کنم یه منبع جادویی و لایتناهی از دوست داشتن دست پیدا کنه که هر چقدر ازش برداره تموم نشه.

هر بار به خودم گفتم اشکالی نداره. اشکالی نداره. اشکالی نداره. تحمل کن. دردش کمه. نبود. اصلن نبود. دوست داشتم کسی پیدا می شد که من رو جور دیگری ببینه. یکهو تمام قوانین بازی تغییر کنه. وقتی باید برگردم خونه توی تختم برنگردم. وقتی قراره برم شرکت نرم. وقتی قراره برم مسافرت واقعن خوشحالم. چون دارم کاری رو می کنم که روزهای عادی نمی کنم. انگار فرق دارم. انگار دری رو باز کردم و از زندگی معمولی من معمولی خارج شدم. انگار یک روز خیلی اتفاقی زده به سرم و جایی رفتم که نباید.

-

- یه بار معلم ازمون خواست دربارهٔ اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.
+ تو چی نوشتی؟

- «همراهی»
+ بهترین جوابی که تا حالا شنیدم!

- معلممون گفت باید جواب طولاتری بنویسم.
+ خب تو چی‌کار کردی؟

- نوشتم: «همراهی و بستنی»
+ چه نوع بستنی‌ای؟

- «درک شدن» خیلی شیرینه!



--  و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود - فردریک بکمن


۱۹:۳۶

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan