لعلها ترحل کما یرحل کل شیء نحبه

این طوری زندگی کردن هیچ فایده ای ندارد. به زوال عقلی نزدیک می شوم. حرفهایی را می شنوم که گوینده ای ندارند. آدم ها را شبیه به هم می بینم همه شان را. دلایل منطقی برای قانع کردن خودم کم می آورم. چرا آقایی که پشت در مطب منتظر است را می گذارم کنار تو آن هم وقتی هیچ شباهت ظاهری ای ندارید؟ همانطور که این پا و آن پا می کنم تا نوبتم شود فکر می کنم اگر بودی باید همین شکلی می شدی. ساکت تر از قبل با موهای جو گندمی. می دانم باید منطق را در نظر گرفت ولی در خیالات من هنوز جوانی و طناز. یک روز توی مترو به سرم زد صدایت باید شبیه صالح علا باشد. یک بار هم که راننده گفت تاکسی نیست و فقط چون هوا سرد بوده سوارم کرده حدس زدم تفریحت همین باشد سوار کردن آدم های ناشناس با قصه هایی که هر کدام از یک سر شهر می آیند. آخرش هم پولش را نگرفت. پیاده که شدم توی پیاده روها تلو تلو می خوردم اگر واقعا خودش بود چه؟ می بینی هرکدام ناقض دیگری. هیچ گزاره ای نیست که قطعی باشد. حتی عدم حضورت. هستی و در عین حال نیستی. من اما همه شان را دوست دارم. تمام فرضیه ها را. چه آنها که دستت را به کمرت زده ای و پشت سر نوه هایت قدم می زنی چه ٱنها که روزهای برفی کلاهت را کشیده ای توی صورتت و هندزفری به گوش می روی. مثل بارانی در دلم. انگار که تمام شب باریده باشی و صبح که من سر رسیده ام تنها عطر بوی خاک باران خورده جا مانده باشد.

۲۲:۰۳

اختر به سحر شمرده یادآر

دلتنگ که می شوم می روم سراغ عکس هایش. دلتنگی شاید واژه ی درستی برای کسی که تا به حال ندیده ام نباشد. می روم سراغ عکس های تار و قدیمی با رنگ های سوخته. برای اصلاح رنگ عکس های قدیمی باید روشن ترین نقطه عکس را پیدا کنید. روی پیراهنش کلیک می کنم. بعد باید تاریک ترین نقطه را بیابید. کلیک می کنم میان موهای همیشه کوتاهش. عکس جان می گیرد. تازه درخشش آفتاب مشخص می شود. هیچ گاه عکس ها را با این دقت ندیده ام حالا می فهمم از زور آفتاب است که کسی دو ردیف جلوتر پارچه ای را روی سرش کشیده. عکس بعدی را باز می کنم. دوباره همان کارها. این بار طرح واقعی نقاشی روی دیوار مشخص می شود. نقاشی یک انفجار است. دوستش چیزی را گذاشته روی سرش و دارند می خندند. عکس بعدی و بعدی. دانه دانه جان می گیرند و دلتنگی نابجا دوباره دیدم را تار می کند. یاد داستان کوتاهی از زبان یک قاب عکس  می افتم. از زبان این عکس ها چه چیزی شنیده می شود؟ خیالم راه ندارد. جرئتش را هم ندارم. از تو برای من چند خاطره یک خطی جا مانده. می دانم ولیعصر را قدم می زدی. می دانم الویه های خانلری را دوست داشته ای. می دانم به دنیا که آمدی کرسی روشن بوده... همین. تنها چیزهایی که دارم همین هاست.


این چندمین پستی است که نیمه رها می کنم. از تو نوشتن نه از من برمی آید نه از قلمم.
۲۳:۵۴

کمانچه ی کلهر صدای تو نیست که می وزد؟

- به خاطر من از سمت بازار نمیری؟

- از کجا فهمیدی؟

- حدس زدم.

.

.

.

- اینجا قبلا دو تا برادر ارمنی کار می‌کردن

- که الویه هم داشتن؟

- آره... خیلی خوب بود.

توی سرم تکرار میشن. دیالوگ هایی که مال من نیستن. خاطراتی که معلوم نیست از چه سالی میان. فقط می‌دونم وجود داشتن. مکانشون مشخصه اما در زمان گم اند. من هم همینطور. ساعت ها از پی هم می روند با ادم ها ملاقات می کنم کلاس ها را حاضر می شوم تا تاریکی شب کار می کنم اما حضور ندارم. در زمان حال حضور ندارم. یک رشته اتفاق به هم پیوسته. تو برمی گردی. یکی از چشم هات رو جا گذاشتی. دنیا نیمه تاریک. لبخند می زنی. برمی گردی و برنمی گردی. این سناریو بارها تکرار میشه. خاطرات نصفه نیمه ای که پراکنده ان. خاطراتی که همه دارند جز من. حتی جملاتم هم مال خودم نیستن. "دلتنگی برای ادمی که هرگز ندیدی دلتنگی خالصه." حتی قصه ی بابای خسروی رو هم خودم نشنیده ام. دلم برات تنگ شده ولی می ترسم. از خودم می ترسم. از شروع شدن زمستون. زور می زنم جات بدم توی خودم. فایده ای نداره. بزرگتر از اونی که برچسبی بخوری. فکر کردن به تو فقط تنها ترم می کنه. فکر کردن به اینکه اگر واقعا عند ربهم یرزقون باشی همون قدر که پشتم رو گرم می کنه می ترسونتم. توی کلماتم نمی گنجی. فایده ای نداره.تمام این مدت یک چیزی پس ذهنم فریاد می زنه فایده ای نداره. ما هیچ وقت اندازه ی این حرف ها نمیشیم. حتی خیال داشتنت هم نمی گنجه. برای من همین رند ریاکار رو کنار گذاشته بودن که تمام شد. خاموش شد.

۲۲:۱۹

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan