این داستان: ارزش آدم ها متغیر است.

قبل تر ها توی وبلاگ نوشته بودم " قسمت عظیمی از روزها با هم و به طور دسته جمعی از یاد می روند. " و منتشر نکرده بودم. کاری به این ندارم که عظیم جایش درست نیست یا جمله اغراق دارد ولی اصل جمله درست است دارم فراموش می کنم و این بهترین کاری است که از دستم برمی آید. لیوان ها و مجسمه ها را جمع کردم. برای دوستی های قراردادی کمتر تلاش کردم و سپردم به آب. در حقیقت دیگر تحمل دور دیالوگ های تکراری، برگشتن به خانه و به هر ضرب و زوری تبدیلشان به خاطرات دراماتیک را ندارم. می گذارم همانطور تلخ و بی معنی باقی بمانند.

از دست دادن. امسال یادش گرفتم. مرگ و عدم های مکرر را به چشم می بینم ولی دیگر آن طور که باید سوگواری نمی کنم. دلتنگی هم. چند روز پیش دوستی به شوخی گفت "وقتی بالاخره راضی بشی بری دیگه کسی نمی مونه که ازش خدافظی کنی باید برگردی سمت اتاق خالی دست تکون بدی." راست می گفت.

۱۷:۴۶

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan