«مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد که هجر و وصل تو دیدم، چه جای موت و اعادت..»

سال هاس دختری رو دنبال می‌کنم. ۳۹ سالشه و من قلم و نگاهش به زندگی رو دوست دارم. نه پولداره نه استعداد خاصی داره. پست و استوری هاش هم از سانتی مانتالیسم اینستاگرام فاصله داره. همه عکس هاش فیدن. انگار که از قصد اضافه اشون کنه ولی چیزی که من دوست دارم برگ و درخت هایی نیست که میذاره. شغلشه. آ ادبیات خونده و معلم ادبیات دبیرستانه. از بچه ها و مدرسه می نویسه. براشون همونجوری از ادبیات میگه که باید. همون معلم ادبیاتیه که دنیا بهش احتیاج داره. همین قدر ساده.

بعد از یه مدت خوندن نوشته هاش فهمیدم تنهاست. بعدتر فهمیدم نیست ولی عزیز راه دوری داره که سرطان داره. آ جز اشارت های کوتاه چیزی در این باره نمی نوشت. انگار که حتی خطوطش هم راهی به خلوت دونفره اشون نداشت. ۱۵ سال می شه که همدیگر رو می شناسن و این داستان ادامه داشت تا اینکه یک روز توی استوری خواهش کرد اگر راهی برای ویزای اضطراری می شناسیم بگیم. راهی پیدا نکرد. دیر شد.

خطوطی که بعد از این نوشت برای منی که هنوز مرگ عزیزی رو از نزدیک تجربه نکردم و اگر مرگی هم بوده یا من خیلی کوچک بودم یا انقدر نزدیک نبوده مواجه جدیدی بود. من مچبور شدم باور کنم که این پایانش است. دز آ و نوشته هایش، تنهایی‌اش، غرورش و مهربانی‌اش خودم را می‌دیدم. برای همین هم همیشه گوشه ذهنم یک شانس دیگر برایش متصور بودم. همیشه امکان داشت مسیر جور دیگری رقم بخورد تا همین چند وقت پیش.

خب. این لعنتی خیلی کوتاه است ولی این روزها فکر می کنم همین هم زیادیست. می ترسم کم لطفی کنم در برابر فرصت هایی که داشتم و خیلی ها نداشتند ولی همین قدرش هم کافیست. می دانم حالا حالاها نمی توانم چیزی به این دنیا اضافه کنم. روزهایم شبیه هم است و جز بی پروایی زبانم چیزی تغییر نمی کند. همیشه به مرگ فکر کرده ام چه آن زمان که هنوز نوبت جنگیدنم فرانرسیده بود و پشت سایه ایدئولوژی هایم آدم ها را تماشا می کردم چه حالا که دیگر هیچ متر و معیار خاصی دستم نیست. همه مان به یک اندازه تنهاییم. به این فکر کردم که اگر زندگی ام نتوانست و قابل نبود حداقل مرگم رنجی رو کم کنه. 

آذین بعدتر نوشت همه روزهایی که برای عزیزش غر می زده این همه که من برای بچه ها نوشتم هیچ فایده ای ندارد و همه دوستانم رفتند و ... جواب شنیده بود که اگه یک نفر هم مطالبش را بخواند کافیست.

همه این ها را نوشتم که به همین برسم. اگه فقط یه نفر.

۲۲:۳۸

hope is a dangerous thing for a woman like me to have

خیلی وقت بود که دیگر به داستانی گوش نمی دادم. موراکامی اما خوب می داند چطور بنشاندت یک گوشه. داستانی که دیگر اضطراب تمام شدنش را نداشته باشی. بدانی خواندن دو صفحه دیگر هم قرار نیست چیزی به اتفاقات داستان بیافزاید. تنها لطفی که به خودت می کنی از سر تا به ته خواندن داستان است. فقط برای اینکه سیر حالاتی که شخصیت ها می گذرانند برای تو نیز رخ بدهد. مثل رودخانه ای جاری که هرگز دوباره نمی توانی تجربه اش کنی. داستان با تو مکالمه ای را شروع می کند. سوال هایت را جواب می دهد و در موقع لزوم نیز سکوت کرده، پنجره را پایین می دهد و سیگاری روشن می کند.

بعدتر نوشت:

من بارها بهش فکر کردم. می دونم تنها چیزی که لازم دارم روشن کردن شمع دیگریه ولی از خودم خجالت می کشم. به خودم نگاه می کنم و مسیری که اومدم. طولانی نیست ولی آسونم نبود. دوباره برگشتم اینجا. من هر وقت نمی دونم آینده چی قراره بیاره اینجا پناه میارم. نشون به اون نشون که پیامد شمع های قبلی که روشن کردم همینجا مشخصه. یکی نوشته بود در سال جدید چی رو با خودتون نمیارین؟ من چیو امسال از دست دادم؟ بعدتر یاد جمله اون داستان کوتاهه افتادم که می گفت لینگتان ایمانش را مثل حیوانی خانگی که ترکش کند، از دست داده بود. اومدم بنویسم که ممکن نیست کسی رو کامل بشناسی همیشه چیزی هست که نمی دونی. بنویسم که با همه این ها بازم طمع دارم به شناختن آدم ها و محبت کردن و محبت دیدن. این عجیبه.

پی نوشت:

یه دختر ۱۶ ساله هنوز درونمه که از کوچه سیاوش دور می زنه تا راهش طولانی تر بشه. اون موقع اگر مکالمه های الان رو می شنید حتما خوابش نمی برد. امیدوارم این ادامه دار بشه دوستی قشنگیه.

۱۵:۵۷

در داستان نگنجد

چقدر دیگر باید نوشت؟ آن هم وقتی کلمات انقدر غبارانگیزند. پشت سکوت  زلال تر نبود؟ خواستم اینجا باشد برای کمتر نوشتن. نشد. پست ها را خواندم و دیدم بیش از آنکه باید گفته ام. خوب نیست. قرار بود اینجا باشد برای اشارت ها.

این روزها که در خانه ام بیشتر حرفی برای زدن ندارم. درهای اتاق ها را می بندم و همه که به خواب رفتند می بارم. همین کلمات را هم نباید می نوشتم. باید باز هم می نوشتم شرط اول صبر است و من ندارم.

۲۲:۵۰

این داستان: ارزش آدم ها متغیر است.

قبل تر ها توی وبلاگ نوشته بودم " قسمت عظیمی از روزها با هم و به طور دسته جمعی از یاد می روند. " و منتشر نکرده بودم. کاری به این ندارم که عظیم جایش درست نیست یا جمله اغراق دارد ولی اصل جمله درست است دارم فراموش می کنم و این بهترین کاری است که از دستم برمی آید. لیوان ها و مجسمه ها را جمع کردم. برای دوستی های قراردادی کمتر تلاش کردم و سپردم به آب. در حقیقت دیگر تحمل دور دیالوگ های تکراری، برگشتن به خانه و به هر ضرب و زوری تبدیلشان به خاطرات دراماتیک را ندارم. می گذارم همانطور تلخ و بی معنی باقی بمانند.

از دست دادن. امسال یادش گرفتم. مرگ و عدم های مکرر را به چشم می بینم ولی دیگر آن طور که باید سوگواری نمی کنم. دلتنگی هم. چند روز پیش دوستی به شوخی گفت "وقتی بالاخره راضی بشی بری دیگه کسی نمی مونه که ازش خدافظی کنی باید برگردی سمت اتاق خالی دست تکون بدی." راست می گفت.

۱۷:۴۶

خم های روی ساقه ها

بودا دیگر آن دل و دماغ قبل را ندارد این را وقتی فهمیدم که به شوخی دفتر را ورق می زدم و صدایم را می کشیدم که "عهههههه" و بعد "تو" لبخند نزد. این را خودش یادم داده گفته بود استادهای آنجا وقتی می خواهند توی کتاب دنبال چیزی بگردند یک "عه" کشدار می گویند و وقتی پیدا شد "تو". یادم آمد خندیده بودیم که اگر پیدا نشد استاد سر همان عه تلف می شود. این بار اما نخندید حتی از اینکه چنین چیزی یادم مانده هم تعجب نکرد. این دلمردگی اش ناگهانی نیست. از وقتی بار و بندیلش که چیز خاصی هم نمی شد چون بودا اهل جمع کردن این جور خنزر پنزر ها نیست، جمع کردیم و آمدیم اینجا شروع شد. اول ها دمغ که می شد به امید ناهار می نشست چاهارزانو و خودش را سرگرم سوتراهایش می کرد. دل بسته بود به همان یک دم نسیمی که بین راه دو ساختمان می وزید. هوا که گرم تر شد بهانه می آورد یک قالیچه ای بیندازد توی حیاط و بالا نمی آمد. من فکر می کنم یادش رفته. تمام سوتراها و مانتراها را دانه دانه از یاد برده. یادش رفته روز اول که نشستیم پشت میز من وحشت کرده بودم و گفته بود "انگار کن که گلوله. اونم باس همینقدر ترسیده باشه." منم آروم گرفته بودم. یادش رفته آن روز که گرفته بودم قصه ی مرد ماهیگیر را تعریف کرد که یک شب چند شاخه نی را به هم گره زده  و سرپناهی شده بود برای شبش بعد هم صبح همه را باز کرده و رفته بود. اینجای قصه که رسید گفته بود آن سرپناه از نیستی ساخته شده بود و روز بعد بار دیگر به نیستی رفت. تنها چیزی که باقی ماند خم های روی ساقه های نی ها بودند. آن خم ها وابی سابی هستند. می دانست فقط به ضرب و زور داستان می تواند معنی اش را بفهماند بهم.

.

باقی خط ها بماند روزی که دلتنگی امان می داد.

۲۱:۵۶

که هیچ کدام هنوز تو را ندیده اند.

من جز با بغض ننوشته ام. منتشر کردن چیزی از من همیشه وقتی بوده که غمی عمیق تر از تصویر، متن یا صدا در دل داشته ام. حرفی، منظوری که نتوانسته ام بر زبان بیاورم. چرا که بی زبانم. کلمات را بلد نیستم حرفی برای زدن ندارم. خداوند ناظر است که آدم ها عزیزند و گوش می سپارند من اما هر بار عقب تر هربار پشت دیواری بلند تر ایستاده ام و سکوت کردم. شهرام ناظری می خواند نامدگان و رفتگان. پشت چراغ قرمز با خودم حرف می زدم. نهیب می زدم که گناه است. این همه حرفی برای گفتن نداشتن درست وقتی لبریزی گناه است.

حقیقت اینست که آدم سالهای پیش نیستم. نمی دانم خوب یا بد. کمتر می خندم. ترسناک تر کمتر محبت می کنم. همه ی ان حبی که در دلم بود گوشه های جهان پراکنده اند. حزن انگیز تر؟ وقتی بودند قدر ندانستم. حتی حالا هم نمی دانم. چه می خواهم از این روزها؟ زمان با تمام سخاوت و سقاوتش می گذرد. ادم هایی که جمع کرده ام از لابه لای دست هایم می گریزند. با ادم هایی سر میز می نشینم که صدایم را نمی شنوند. حتی نزدیک ترینشان. اول ها به سرم می زد بلند شوم داد بزنم یک دقیقه به من توجه کنید! داریم به زوال می رویم. به انحطاط. نشد. بلند نشدم. پول ها. لعنت به این پول ها. همه اش رفت. کاش هیچ از آن باقی نماند. من همین قدر می خواستم که سر راه برگشتن به خانه یک دسته نعنا بخرم با ریحان. حالا اما ملالت جوری از من بالا رفته که تاریکم و دست بسته. از دست هایم بنویسم. دست هایم. عمیق ترین حزن درونم دست هایم هستند. به راه درست نمی روند. شب ها مسیر خانه را طوری گز می کنم نگاهم به ماه نیفتد.

عید بود؟ بازهم این خرد گریزپا بهانه کرد که جواب را یافته که حتما این بار درست می شود. نشد. همه ی آن نجواهای شبانه را هم از خدا بی خبری برد با خودش. تنها فایل هایی که ذخیره نکرده بودم همان یک ساعت بود که خیالی خام شد. دلگیرم. خسته از این بازی. دلم گرم نمی شود از این دور مدور. سودی هم ندارد.

 

آدم هایم را دوست دارم. کنارشان خوشم و طول کشیده است به این صلح برسم. یاد تک تک شان سال ها صیقل خورده است در دلم تا جای درستشان را پیدا کنند. نمی دانم چه پیش می اید. زمانه چقدر دیگر پرتابمان می کند به گوشه های دور خیلی دور اما از پیرشدن کنارشان خرسندم.

 

همه این ها را نوشتم که بدانی دوستشان دارم از هر قشر و قومیتی با هر تفکری. همه حزنم همین بود که جواب نمی دانستند و نمی دانند...

 

۲۰:۵۸

آتشگاه یا محبوب من مرا از خود مرنجان

در آخرین یادداشت گوشی ام نوشته ام: و من کم کم شروع به بیرون رفتن کردم.
این شروع سفر بود. حالا برگشته ام. ستاره ها غروب کرده اند و آینه هایی که بیرون آورده بودم و با دقت غبارشان را گرفته بودم حالا برگشته اند توی انباری. دیگر سناریوی بعدازظهر بهاری و اولین ملاقات سر ذوقم نمی آورند. همه اش با همان چند بیت شروع شد که به جایی هم نرسید.

از من می پرسد و حالا؟
و حالا سابیشی. تنها هستم از تو و تمام آدم ها. عاشقم بدون معشوقه ای. سابیشی از مردی که نمی بینم. مردی که شب ها با من زیر نور چراغ های کمرنگ لاچینی قدم می زند. صندلی کناری ام را در کنسرت کلهر پر می کند و می داند هر بار گریه نمی دهد امان. توی گوشم می خواند وی آل وانت تو سینگ بای انادر.

دوشنبه برای اولین بار رفتم کنسرت کیهان کلهر. به سن نگاه کردم و یاد حرف زهرا افتادم که می گفت تو دیگه خودتی. دیگه زیر سایه کسی نیستی. به سن نگاه کردم که بخشی از من بود و مرد آن میان دل من را می نواخت. دشت های مریوان امدند جلوی چشمم و با همان سرعت رد شدند. برای اولین بار آمدی جلوی چشم هایم با جزئیات زیاد. چشم هایت را دیدم. سیاه، عمیق و خردمند. حکیمی خردسال. لبانت و موهای کوتاهت. نشسته بودی بالای دشت و برای اولین بار سر چرخاندی سمتم که نوای کمانچه آغاز شد. آخ عزیز من. کجای این جهانی؟ گوشه ی دلم. در آغوشت گرفتم و خواستم دل تنگی سال ها را فروبنشانم آن شب یاد نداشتم بپرسم چرا به خواب هایم نمی آیی. با هم می دویدیم در همان دشت ها و پایان دنیا بود. می خندیدم. نسیم می وزید. می دویدی سمت تک درخت دشت. تنها سایه. دویدم سمتت. خوش بودم از صمیم قلب. بعد هم محو شدی کم کم. غرق شدی در گرگ و میش صبح. من ماندم همانجا توی دشت. می دانستم هنوز هم هستی هم دیگر نیستی.





۰۱:۰۳

کیفیت هایی هست که ندارم

برای نوشتن در وبلاگ دیرم.

اول.

امروز دوباره خوندمش. مامان جلدش کرده بود که سالم بمونه این سالها. صبح که بیدار شدم حنا داد دستم گفت بخون برام. بازش کردم دست کشیدم روی برگه هاش و شروع کردم به خوندن.

لم داده زیر اون درخت بید

تنهای تنها نیمکت سفید

یادم اومد همون سالها هم که می خوندمش صدایی توی سرم می گفت این درسته. جاش درست بود. همون چیزی بود که از قصه ها و کتاب ها می خواستم. نقاشی ها، جزئیات، شعری که حتی بعد از ترجمه ذره ای دلت رو نمی زد. کتاب ماجرای نیمکت سفید پارک رو تعریف می کرد از صبح تا شب. یک روز کاملا معمولی بدون هیچ اتفاقی.


دو.

سر یکی از جلسه های کتابخوانی راجع به ادبیات ژاپن حرف می زدیم که دختر روبروییم پرسید خب یعنی چی؟ یعنی کل داستان هیچ اتفاقی نمیفته؟ گفتم اره کل ماجرا همینه قرار نیست گره داستانی داشته باشیم. قرار نیست حادثه ای باشه. همه چیز همینه زندگی با تمام جزئیاتش با زشتی ها و زیبایی های ظریفش.


سه

وسطای کتاب به غروب که رسید وقتی بچه های پارک آروم آروم می رفتن خونه به خودم گفتم اینجا جایی که میخوام باشم. توی پارک. صدام لرزید و نفهمیدم کتاب کی تموم شد.


چهار

برای بار چندم می گردم بین کالج ها و دانشگاه های هنر. از پس هزینه اشون با ضرب و زور فاند هم برنمیام. این رو برآورد چند سال آینده ام میگه. تحقیقاتم رو کنسل می کنم.


پنج

دارم فیلم می بینم. پسره برمی گرده توی باری که قبلا گیتار می زده. خودم رو می بینم که در کلاسو بعد دو جلسه غیبت بی دلیل باز می کنم و صدای بچه ها رو می شنوم که با هم سلام می کنن و می گن چه عجب‌! دلم براشون تنگ میشه بقیه فیلم رو نمی بینم.


شش

روی کاغذ کنار میزکارم چسبوندم. what is the next right move? جوابی ندارم.

۲۰:۵۱

چه تصویری ازش توی ذهنته؟

- مثلا؟

- آمم... یه آدم خوب؟

این مکالمه من و مامان بود توی بالکن وقتی زیر نور کم چراغ‌های روستا چایی نبات می‌خوردیم. از این هم جلوتر نرفت. معمولا همینطوره. مامان منتظر می‌مونه تا نرم بشم و اعتراف کنم. مثل یک معجزه. مثل همه‌ی وقت‌هایی که مشکلاتم رو حل می‌کنه. اون همیشه به پایان خوب فیلم‌ها باور داشته. شاید حالا هم هنوز منتظر باشه تا این قسمت از فیلم تموم بشه و برسیم به جاهای بهتر، ولی معمولا اخرش به بچه‌های دانشگاه و مرور خاطرات ختم میشه. جایی که نمیشه بهش برگشت و داستان تازه‌ای هم انتظارمون رو نمی‌کشه. همه این‌ها رو اون شب خواستم براش بگم ولی چراغ‌ها نذاشتند. چراغ‌های کم نور روستا اندوه شیرینی داشتند که مجبورم می‌کردند سکوت کنم و ندونم بقیه این خطوط رو چطور ادامه بدم. صدای بچه‌ها و خاله از توی اتاق شنیده می‌شد. داشتند پتو و بالش‌ها رو از کمد دیواری بیرون می‌اوردن. لیوان‌های خالی رو گذاشتم توی سینک و رفتم سراغشون مردها، طبقه پایین تا حالا باید فوتبالشون تموم شده باشه. شالم رو انداختم روی شونه‌ام. کم کم باید پیداشون بشه. بچه ها چادر رو انداخته بودن روی سر ترمه ی کوچک ما. دایی اینجوری صداش می زد. چادر رو به آرومی می کشیدن کنار و از فرط خنده ولو می شدند روی زمین. ننه توی آشپز خونه زیر کتری رو روشن کرد. همیشه آماده نگه داشتن چایی جز وجودش شده. بدون اینکه متوجه باشه مثل یک آیین مذهبی اجراش می کنه. فندک زیر کتری. آب که جوش اومد زیرش رو کم کن. چایی رو دم کن. اول هل نریز. پنج دقیقه که گذشت دو تا دونه هل بکوب و بریز توی قوری. ده دقیقه بعد چایی بریز. قوری رو آب کن. نیم ساعت بعد چایی بعدی. قوری رو بشور. آب هست هنوز؟ پس یه چایی دیگه دم کن. دستورها کوتاه و پشت سر هم توی سرش تکرار میشن و همین الگوریتم با تغییرات جزئی به نسل بعد هم منتقل شده. اما کم رنگ تر. تا جایی که به من رسیده و نهایت چایی خوردن من یک یا دو تا در طول روزه که توی این سفر آمارش از دستم در رفته. سعی می کنم کافئین رو در کمترین حد ممکن نگه دارم تا قلبم کمتر سر ناسازگاری برداره. ولی خب. برای یه ایرانی کار سختیه. الان با ورود کافه ها حتی سخت تر هم شده اما میشه بهش عادت کرد. چایی رو که می ریخت مرد ها هم سر و کله اشون پیدا شد. انگار که دقیقا بدونه کی می رسن چایی و قطاب ها رو گذاشته توی سینی و کنار در ایستاده بود.

خندیدیم. این خلاصه حرف های آن شب بود. از همیشه کم جا بودن من شروع شد و نمی دونم به کجا رسید چون دیگه گوش ندادم. شب رسیده بود. مثل موجی که آروم آروم بیاد جلو روی ساحل کشیده بشه. هوای خنک شب هم به ما رسیده بود. از در حیاط تو آمده بود و دیگر چیزی دیده نمی شد. به چهره ها نگاه کردم. به تک تک چهره ها. این شب دیگر برنمی گشت و من مثل همیشه تاب فهمیدن و درک کردنش را نداشتم. بغض لعنتی داشت برمی گشت می خواستم بپرم وسط بحث دلار و قیمت خانه ها. بگویم که ننه نرود مامان هم. بچه ها را تک تک بنشونم و بهشون بگم بزرگ نشن. نمی شد زندگی همیشه قوی تر از احساسات دراماتیک من عمل کرده. از این بابت خیلی وقت ها سپاس گذارم. کم کم پلک ها سنگین شدند. مردها برگشتند. ما هم چراغ ها را خاموش کردیم. پسرک پیش من خوابید فقط سال ها بعد بود که فهمیدم با وجود خجالتی بودنش چرا آن شب اصرار کرد آن جا بخوابد. شب قبل که با دخترک فیلم می دیدیم هندزفری گذاشته بودیم و تعارف نصفه نیمه ای هم زدیم که رد شد. امشب اما می خواست بقیه اش را ببیند. صدای لپتاپ را کم کردیم و در سکوت فیلم دیدیم و خندیدیم. ساعت سه یا چهار بود که تمام شد. موج داشت برمی گشت. ساحل کم کم پیدا می شد. بچه ها خوابیدند و من هر چه کردم نتوانستم دم دم های سحر بود سفر داشت تمام میشد. همه این ها را با جزئیات نوشتم تا یادم بماند. همه اش واقعی نیست. بعضی اتفاقات پس و پیشند. بعضی شخصیت ها خیالی. اما تصویر کلی واقعیت دارد. تصویری که همیشه وقت سختی ها به یادم می ماند. تصورم از اینکه یک روزی بالاخره مکالمه ام را با مامان تمام کنم.

۱۳:۵۲

it hurts to wake up

نمی دونم ف آن بیرون چه می کند ولی امروز تنها روز تعطیلات است که در اتاق تنها هستم. تا حد زیادی همان چیزی ست که از زندگی می خواهم. باقیمانده ی چایی ام هنوز گرم است و حنا هر چند وقت یک بار با یک بهانه جدید سر و کله اش پیدا می شود. فردا دوباره زندگی شروع می کند به دویدن و من باید همه ی تمرکزم را بگذارم روی اینکه عقب نیفتم. معلوم نیست آینده چه اتفاقی می افتد فقط همین قدر می دانم که پس از این یک ماه همانقدر از کار نکردن توی شرکت خوشحال خواهم بود که از رسمی شدن قراردادم. به هر دو مشتاقم. این روزها فارغ از مقدارش دارم آجر روی آجر می گذارم انگار که بدانی وقت همه ی کارهایی که می خواستی یک روزی انجامشان بدهی رسیده. دیشب به همین ها فکر می کردم که خوابم برد توی خواب کسی از حزن می گفت. بیدار شدم به خودم می گفتم چشماتو باز نکن نذار دوباره اینجوری ببینیشون. اما نشد چشم هام رو که باز کردم اتاق رو دیدم در تاریکی با همون حزن نهفته.
امروز بعد هفته ها ارشیو موسیقیم رو پیدا کردم و حالا بعد از یک مدت خلا کامل با گوش کردن به هر قطعه به یاد میاد. چه یاد های شیرینی. ساختمان های آجری عزیز به یاد می آیند. این روزها باید غرق شکوفه باشد جلوی کتابخانه. نمی دانم شاید هم باران امانشان نداده باشد.




۲۱:۰۶

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan