خم های روی ساقه ها

بودا دیگر آن دل و دماغ قبل را ندارد این را وقتی فهمیدم که به شوخی دفتر را ورق می زدم و صدایم را می کشیدم که "عهههههه" و بعد "تو" لبخند نزد. این را خودش یادم داده گفته بود استادهای آنجا وقتی می خواهند توی کتاب دنبال چیزی بگردند یک "عه" کشدار می گویند و وقتی پیدا شد "تو". یادم آمد خندیده بودیم که اگر پیدا نشد استاد سر همان عه تلف می شود. این بار اما نخندید حتی از اینکه چنین چیزی یادم مانده هم تعجب نکرد. این دلمردگی اش ناگهانی نیست. از وقتی بار و بندیلش که چیز خاصی هم نمی شد چون بودا اهل جمع کردن این جور خنزر پنزر ها نیست، جمع کردیم و آمدیم اینجا شروع شد. اول ها دمغ که می شد به امید ناهار می نشست چاهارزانو و خودش را سرگرم سوتراهایش می کرد. دل بسته بود به همان یک دم نسیمی که بین راه دو ساختمان می وزید. هوا که گرم تر شد بهانه می آورد یک قالیچه ای بیندازد توی حیاط و بالا نمی آمد. من فکر می کنم یادش رفته. تمام سوتراها و مانتراها را دانه دانه از یاد برده. یادش رفته روز اول که نشستیم پشت میز من وحشت کرده بودم و گفته بود "انگار کن که گلوله. اونم باس همینقدر ترسیده باشه." منم آروم گرفته بودم. یادش رفته آن روز که گرفته بودم قصه ی مرد ماهیگیر را تعریف کرد که یک شب چند شاخه نی را به هم گره زده  و سرپناهی شده بود برای شبش بعد هم صبح همه را باز کرده و رفته بود. اینجای قصه که رسید گفته بود آن سرپناه از نیستی ساخته شده بود و روز بعد بار دیگر به نیستی رفت. تنها چیزی که باقی ماند خم های روی ساقه های نی ها بودند. آن خم ها وابی سابی هستند. می دانست فقط به ضرب و زور داستان می تواند معنی اش را بفهماند بهم.

.

باقی خط ها بماند روزی که دلتنگی امان می داد.

۲۱:۵۶

物の哀れ یا اندوه نهفته در چشمانت

- خب بعدش؟
- بعدش هیچی.
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه به بقیه اش فکر نکردم.
چیزی نمی گویم. بحث می رود سراغ تعطیلات چند روزه و جزیره هرمز. از در و دیوار حرف می زند و بال های پروانه ای در جنگل های آمازون که امیدی ندارم اثری بر بحث امروز داشته باشند. بودای امروز پرحرف است و پرحرفی آن هم برای بودا اصلا نشانه ی خوبی نیست. درستش اینست که ملاقات کوتاه باشد و عبارتی داشته باشیم مثل مونو نو آواره یا فوروابه تا خوراک یک هفته پیاده روی جور شود. این بار اما انگار نه انگار. بیشتر به پسربچه ای چندساله می ماند که منتظر است عصبانی شوم و نهیب بزنم چرا دوباره؟ نمی شوم. تشویقش می کنم. چرا؟ چون مونو نو آواره. مثل همه ی لیوان های چایی تلخی که این روزها نصفه نیمه دور می ریزم. هیچ چیز سرجایش نیست و او هم عملا نمی خواهد کمکی کند. انگار که داده باشی دست یک فیلمنامه نویس ایرانی و بگویی یک چیزی بنویس فرهادی طور پایانش هم باز باشد. فقط مشکل اینجاست که پایان افکار من زیادی بازند و راه به جایی نمی برند. تنها سوال است که پشت سوال مطرح می شود. همه ی امیدم این بود که گیرش بیاورم و سوال بارانش کنم. فایده ای ندارد. هرمز هنوز تمام نشده سرم را تند به نشانه ی تاکید تکان می دهم و خب خب گویان خیالش را راحت می کنم که هنوز دارم گوش می کنم.
- تموم شد؟
- آره چاییت هم یخ کرد.
- اشکال نداره عادتشه.
تازه حالی اش می شود تنها چاره تن دادن به اعتراف است. سرش را می گذارد روی میز و می گوید:
 
بلد نیستم.
 
بعد هم خودش و سوتراهایش را از کافه جمع می کند و می رود.
۰۱:۰۰

امروز بودا را دیدم

اولش که دیدمش نشناختمش. اصلا قرار نبود اینجا ببینمش. به زعم من باید یک جایی وسط کوهستان در معبدی کهنه و ساکت که سال‌هاست کسی راهش به آن طرف‌ها نیفتاده پیدایش شود. همین بود که نشناختمش. داشت بی‌خیال برای خودش قدم می‌زد. کوله‌اش را که اگر قرار بود همه چیز درست پیش برود باید پر می‌بود از سوترا و تسبیح‌های دانه درشت،‌ یک وری انداخته بود روی شانه‌اش و خیره مانده بود به سنگفرش‌ها. من آن‌طرف بودم معطل باز شدن در کتابخانه. من دور را خوب نمی‌بینم آنقدر باید چهره‌هایی را که از دور می‌آیند نگاه کنم تا به فاصله مناسب برسند اما امروز هر چقدر صبر کردم فاصله‌مان کمتر نشد ایستاده بود به کبوترهایی که سر راهش دانه می‌خوردند نگاه می‌کرد آخر سر هم راهش را کج کرد و از طرف دیگری رفت تا نترسند. 


۰۰:۲۱

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan