کیفیت هایی هست که ندارم

برای نوشتن در وبلاگ دیرم.

اول.

امروز دوباره خوندمش. مامان جلدش کرده بود که سالم بمونه این سالها. صبح که بیدار شدم حنا داد دستم گفت بخون برام. بازش کردم دست کشیدم روی برگه هاش و شروع کردم به خوندن.

لم داده زیر اون درخت بید

تنهای تنها نیمکت سفید

یادم اومد همون سالها هم که می خوندمش صدایی توی سرم می گفت این درسته. جاش درست بود. همون چیزی بود که از قصه ها و کتاب ها می خواستم. نقاشی ها، جزئیات، شعری که حتی بعد از ترجمه ذره ای دلت رو نمی زد. کتاب ماجرای نیمکت سفید پارک رو تعریف می کرد از صبح تا شب. یک روز کاملا معمولی بدون هیچ اتفاقی.


دو.

سر یکی از جلسه های کتابخوانی راجع به ادبیات ژاپن حرف می زدیم که دختر روبروییم پرسید خب یعنی چی؟ یعنی کل داستان هیچ اتفاقی نمیفته؟ گفتم اره کل ماجرا همینه قرار نیست گره داستانی داشته باشیم. قرار نیست حادثه ای باشه. همه چیز همینه زندگی با تمام جزئیاتش با زشتی ها و زیبایی های ظریفش.


سه

وسطای کتاب به غروب که رسید وقتی بچه های پارک آروم آروم می رفتن خونه به خودم گفتم اینجا جایی که میخوام باشم. توی پارک. صدام لرزید و نفهمیدم کتاب کی تموم شد.


چهار

برای بار چندم می گردم بین کالج ها و دانشگاه های هنر. از پس هزینه اشون با ضرب و زور فاند هم برنمیام. این رو برآورد چند سال آینده ام میگه. تحقیقاتم رو کنسل می کنم.


پنج

دارم فیلم می بینم. پسره برمی گرده توی باری که قبلا گیتار می زده. خودم رو می بینم که در کلاسو بعد دو جلسه غیبت بی دلیل باز می کنم و صدای بچه ها رو می شنوم که با هم سلام می کنن و می گن چه عجب‌! دلم براشون تنگ میشه بقیه فیلم رو نمی بینم.


شش

روی کاغذ کنار میزکارم چسبوندم. what is the next right move? جوابی ندارم.

۲۰:۵۱

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan