چه تصویری ازش توی ذهنته؟

- مثلا؟

- آمم... یه آدم خوب؟

این مکالمه من و مامان بود توی بالکن وقتی زیر نور کم چراغ‌های روستا چایی نبات می‌خوردیم. از این هم جلوتر نرفت. معمولا همینطوره. مامان منتظر می‌مونه تا نرم بشم و اعتراف کنم. مثل یک معجزه. مثل همه‌ی وقت‌هایی که مشکلاتم رو حل می‌کنه. اون همیشه به پایان خوب فیلم‌ها باور داشته. شاید حالا هم هنوز منتظر باشه تا این قسمت از فیلم تموم بشه و برسیم به جاهای بهتر، ولی معمولا اخرش به بچه‌های دانشگاه و مرور خاطرات ختم میشه. جایی که نمیشه بهش برگشت و داستان تازه‌ای هم انتظارمون رو نمی‌کشه. همه این‌ها رو اون شب خواستم براش بگم ولی چراغ‌ها نذاشتند. چراغ‌های کم نور روستا اندوه شیرینی داشتند که مجبورم می‌کردند سکوت کنم و ندونم بقیه این خطوط رو چطور ادامه بدم. صدای بچه‌ها و خاله از توی اتاق شنیده می‌شد. داشتند پتو و بالش‌ها رو از کمد دیواری بیرون می‌اوردن. لیوان‌های خالی رو گذاشتم توی سینک و رفتم سراغشون مردها، طبقه پایین تا حالا باید فوتبالشون تموم شده باشه. شالم رو انداختم روی شونه‌ام. کم کم باید پیداشون بشه. بچه ها چادر رو انداخته بودن روی سر ترمه ی کوچک ما. دایی اینجوری صداش می زد. چادر رو به آرومی می کشیدن کنار و از فرط خنده ولو می شدند روی زمین. ننه توی آشپز خونه زیر کتری رو روشن کرد. همیشه آماده نگه داشتن چایی جز وجودش شده. بدون اینکه متوجه باشه مثل یک آیین مذهبی اجراش می کنه. فندک زیر کتری. آب که جوش اومد زیرش رو کم کن. چایی رو دم کن. اول هل نریز. پنج دقیقه که گذشت دو تا دونه هل بکوب و بریز توی قوری. ده دقیقه بعد چایی بریز. قوری رو آب کن. نیم ساعت بعد چایی بعدی. قوری رو بشور. آب هست هنوز؟ پس یه چایی دیگه دم کن. دستورها کوتاه و پشت سر هم توی سرش تکرار میشن و همین الگوریتم با تغییرات جزئی به نسل بعد هم منتقل شده. اما کم رنگ تر. تا جایی که به من رسیده و نهایت چایی خوردن من یک یا دو تا در طول روزه که توی این سفر آمارش از دستم در رفته. سعی می کنم کافئین رو در کمترین حد ممکن نگه دارم تا قلبم کمتر سر ناسازگاری برداره. ولی خب. برای یه ایرانی کار سختیه. الان با ورود کافه ها حتی سخت تر هم شده اما میشه بهش عادت کرد. چایی رو که می ریخت مرد ها هم سر و کله اشون پیدا شد. انگار که دقیقا بدونه کی می رسن چایی و قطاب ها رو گذاشته توی سینی و کنار در ایستاده بود.

خندیدیم. این خلاصه حرف های آن شب بود. از همیشه کم جا بودن من شروع شد و نمی دونم به کجا رسید چون دیگه گوش ندادم. شب رسیده بود. مثل موجی که آروم آروم بیاد جلو روی ساحل کشیده بشه. هوای خنک شب هم به ما رسیده بود. از در حیاط تو آمده بود و دیگر چیزی دیده نمی شد. به چهره ها نگاه کردم. به تک تک چهره ها. این شب دیگر برنمی گشت و من مثل همیشه تاب فهمیدن و درک کردنش را نداشتم. بغض لعنتی داشت برمی گشت می خواستم بپرم وسط بحث دلار و قیمت خانه ها. بگویم که ننه نرود مامان هم. بچه ها را تک تک بنشونم و بهشون بگم بزرگ نشن. نمی شد زندگی همیشه قوی تر از احساسات دراماتیک من عمل کرده. از این بابت خیلی وقت ها سپاس گذارم. کم کم پلک ها سنگین شدند. مردها برگشتند. ما هم چراغ ها را خاموش کردیم. پسرک پیش من خوابید فقط سال ها بعد بود که فهمیدم با وجود خجالتی بودنش چرا آن شب اصرار کرد آن جا بخوابد. شب قبل که با دخترک فیلم می دیدیم هندزفری گذاشته بودیم و تعارف نصفه نیمه ای هم زدیم که رد شد. امشب اما می خواست بقیه اش را ببیند. صدای لپتاپ را کم کردیم و در سکوت فیلم دیدیم و خندیدیم. ساعت سه یا چهار بود که تمام شد. موج داشت برمی گشت. ساحل کم کم پیدا می شد. بچه ها خوابیدند و من هر چه کردم نتوانستم دم دم های سحر بود سفر داشت تمام میشد. همه این ها را با جزئیات نوشتم تا یادم بماند. همه اش واقعی نیست. بعضی اتفاقات پس و پیشند. بعضی شخصیت ها خیالی. اما تصویر کلی واقعیت دارد. تصویری که همیشه وقت سختی ها به یادم می ماند. تصورم از اینکه یک روزی بالاخره مکالمه ام را با مامان تمام کنم.

۱۳:۵۲

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan