که هیچ کدام هنوز تو را ندیده اند.

من جز با بغض ننوشته ام. منتشر کردن چیزی از من همیشه وقتی بوده که غمی عمیق تر از تصویر، متن یا صدا در دل داشته ام. حرفی، منظوری که نتوانسته ام بر زبان بیاورم. چرا که بی زبانم. کلمات را بلد نیستم حرفی برای زدن ندارم. خداوند ناظر است که آدم ها عزیزند و گوش می سپارند من اما هر بار عقب تر هربار پشت دیواری بلند تر ایستاده ام و سکوت کردم. شهرام ناظری می خواند نامدگان و رفتگان. پشت چراغ قرمز با خودم حرف می زدم. نهیب می زدم که گناه است. این همه حرفی برای گفتن نداشتن درست وقتی لبریزی گناه است.

حقیقت اینست که آدم سالهای پیش نیستم. نمی دانم خوب یا بد. کمتر می خندم. ترسناک تر کمتر محبت می کنم. همه ی ان حبی که در دلم بود گوشه های جهان پراکنده اند. حزن انگیز تر؟ وقتی بودند قدر ندانستم. حتی حالا هم نمی دانم. چه می خواهم از این روزها؟ زمان با تمام سخاوت و سقاوتش می گذرد. ادم هایی که جمع کرده ام از لابه لای دست هایم می گریزند. با ادم هایی سر میز می نشینم که صدایم را نمی شنوند. حتی نزدیک ترینشان. اول ها به سرم می زد بلند شوم داد بزنم یک دقیقه به من توجه کنید! داریم به زوال می رویم. به انحطاط. نشد. بلند نشدم. پول ها. لعنت به این پول ها. همه اش رفت. کاش هیچ از آن باقی نماند. من همین قدر می خواستم که سر راه برگشتن به خانه یک دسته نعنا بخرم با ریحان. حالا اما ملالت جوری از من بالا رفته که تاریکم و دست بسته. از دست هایم بنویسم. دست هایم. عمیق ترین حزن درونم دست هایم هستند. به راه درست نمی روند. شب ها مسیر خانه را طوری گز می کنم نگاهم به ماه نیفتد.

عید بود؟ بازهم این خرد گریزپا بهانه کرد که جواب را یافته که حتما این بار درست می شود. نشد. همه ی آن نجواهای شبانه را هم از خدا بی خبری برد با خودش. تنها فایل هایی که ذخیره نکرده بودم همان یک ساعت بود که خیالی خام شد. دلگیرم. خسته از این بازی. دلم گرم نمی شود از این دور مدور. سودی هم ندارد.

 

آدم هایم را دوست دارم. کنارشان خوشم و طول کشیده است به این صلح برسم. یاد تک تک شان سال ها صیقل خورده است در دلم تا جای درستشان را پیدا کنند. نمی دانم چه پیش می اید. زمانه چقدر دیگر پرتابمان می کند به گوشه های دور خیلی دور اما از پیرشدن کنارشان خرسندم.

 

همه این ها را نوشتم که بدانی دوستشان دارم از هر قشر و قومیتی با هر تفکری. همه حزنم همین بود که جواب نمی دانستند و نمی دانند...

 

۲۰:۵۸

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan