آتشگاه یا محبوب من مرا از خود مرنجان

در آخرین یادداشت گوشی ام نوشته ام: و من کم کم شروع به بیرون رفتن کردم.
این شروع سفر بود. حالا برگشته ام. ستاره ها غروب کرده اند و آینه هایی که بیرون آورده بودم و با دقت غبارشان را گرفته بودم حالا برگشته اند توی انباری. دیگر سناریوی بعدازظهر بهاری و اولین ملاقات سر ذوقم نمی آورند. همه اش با همان چند بیت شروع شد که به جایی هم نرسید.

از من می پرسد و حالا؟
و حالا سابیشی. تنها هستم از تو و تمام آدم ها. عاشقم بدون معشوقه ای. سابیشی از مردی که نمی بینم. مردی که شب ها با من زیر نور چراغ های کمرنگ لاچینی قدم می زند. صندلی کناری ام را در کنسرت کلهر پر می کند و می داند هر بار گریه نمی دهد امان. توی گوشم می خواند وی آل وانت تو سینگ بای انادر.

دوشنبه برای اولین بار رفتم کنسرت کیهان کلهر. به سن نگاه کردم و یاد حرف زهرا افتادم که می گفت تو دیگه خودتی. دیگه زیر سایه کسی نیستی. به سن نگاه کردم که بخشی از من بود و مرد آن میان دل من را می نواخت. دشت های مریوان امدند جلوی چشمم و با همان سرعت رد شدند. برای اولین بار آمدی جلوی چشم هایم با جزئیات زیاد. چشم هایت را دیدم. سیاه، عمیق و خردمند. حکیمی خردسال. لبانت و موهای کوتاهت. نشسته بودی بالای دشت و برای اولین بار سر چرخاندی سمتم که نوای کمانچه آغاز شد. آخ عزیز من. کجای این جهانی؟ گوشه ی دلم. در آغوشت گرفتم و خواستم دل تنگی سال ها را فروبنشانم آن شب یاد نداشتم بپرسم چرا به خواب هایم نمی آیی. با هم می دویدیم در همان دشت ها و پایان دنیا بود. می خندیدم. نسیم می وزید. می دویدی سمت تک درخت دشت. تنها سایه. دویدم سمتت. خوش بودم از صمیم قلب. بعد هم محو شدی کم کم. غرق شدی در گرگ و میش صبح. من ماندم همانجا توی دشت. می دانستم هنوز هم هستی هم دیگر نیستی.





۰۱:۰۳

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan