خیلی وقت بود که دیگر به داستانی گوش نمی دادم. موراکامی اما خوب می داند چطور بنشاندت یک گوشه. داستانی که دیگر اضطراب تمام شدنش را نداشته باشی. بدانی خواندن دو صفحه دیگر هم قرار نیست چیزی به اتفاقات داستان بیافزاید. تنها لطفی که به خودت می کنی از سر تا به ته خواندن داستان است. فقط برای اینکه سیر حالاتی که شخصیت ها می گذرانند برای تو نیز رخ بدهد. مثل رودخانه ای جاری که هرگز دوباره نمی توانی تجربه اش کنی. داستان با تو مکالمه ای را شروع می کند. سوال هایت را جواب می دهد و در موقع لزوم نیز سکوت کرده، پنجره را پایین می دهد و سیگاری روشن می کند.
بعدتر نوشت:
من بارها بهش فکر کردم. می دونم تنها چیزی که لازم دارم روشن کردن شمع دیگریه ولی از خودم خجالت می کشم. به خودم نگاه می کنم و مسیری که اومدم. طولانی نیست ولی آسونم نبود. دوباره برگشتم اینجا. من هر وقت نمی دونم آینده چی قراره بیاره اینجا پناه میارم. نشون به اون نشون که پیامد شمع های قبلی که روشن کردم همینجا مشخصه. یکی نوشته بود در سال جدید چی رو با خودتون نمیارین؟ من چیو امسال از دست دادم؟ بعدتر یاد جمله اون داستان کوتاهه افتادم که می گفت لینگتان ایمانش را مثل حیوانی خانگی که ترکش کند، از دست داده بود. اومدم بنویسم که ممکن نیست کسی رو کامل بشناسی همیشه چیزی هست که نمی دونی. بنویسم که با همه این ها بازم طمع دارم به شناختن آدم ها و محبت کردن و محبت دیدن. این عجیبه.
پی نوشت:
یه دختر ۱۶ ساله هنوز درونمه که از کوچه سیاوش دور می زنه تا راهش طولانی تر بشه. اون موقع اگر مکالمه های الان رو می شنید حتما خوابش نمی برد. امیدوارم این ادامه دار بشه دوستی قشنگیه.