物の哀れ یا اندوه نهفته در چشمانت

- خب بعدش؟
- بعدش هیچی.
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه به بقیه اش فکر نکردم.
چیزی نمی گویم. بحث می رود سراغ تعطیلات چند روزه و جزیره هرمز. از در و دیوار حرف می زند و بال های پروانه ای در جنگل های آمازون که امیدی ندارم اثری بر بحث امروز داشته باشند. بودای امروز پرحرف است و پرحرفی آن هم برای بودا اصلا نشانه ی خوبی نیست. درستش اینست که ملاقات کوتاه باشد و عبارتی داشته باشیم مثل مونو نو آواره یا فوروابه تا خوراک یک هفته پیاده روی جور شود. این بار اما انگار نه انگار. بیشتر به پسربچه ای چندساله می ماند که منتظر است عصبانی شوم و نهیب بزنم چرا دوباره؟ نمی شوم. تشویقش می کنم. چرا؟ چون مونو نو آواره. مثل همه ی لیوان های چایی تلخی که این روزها نصفه نیمه دور می ریزم. هیچ چیز سرجایش نیست و او هم عملا نمی خواهد کمکی کند. انگار که داده باشی دست یک فیلمنامه نویس ایرانی و بگویی یک چیزی بنویس فرهادی طور پایانش هم باز باشد. فقط مشکل اینجاست که پایان افکار من زیادی بازند و راه به جایی نمی برند. تنها سوال است که پشت سوال مطرح می شود. همه ی امیدم این بود که گیرش بیاورم و سوال بارانش کنم. فایده ای ندارد. هرمز هنوز تمام نشده سرم را تند به نشانه ی تاکید تکان می دهم و خب خب گویان خیالش را راحت می کنم که هنوز دارم گوش می کنم.
- تموم شد؟
- آره چاییت هم یخ کرد.
- اشکال نداره عادتشه.
تازه حالی اش می شود تنها چاره تن دادن به اعتراف است. سرش را می گذارد روی میز و می گوید:
 
بلد نیستم.
 
بعد هم خودش و سوتراهایش را از کافه جمع می کند و می رود.
۰۱:۰۰

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan