امروز بودا را دیدم

اولش که دیدمش نشناختمش. اصلا قرار نبود اینجا ببینمش. به زعم من باید یک جایی وسط کوهستان در معبدی کهنه و ساکت که سال‌هاست کسی راهش به آن طرف‌ها نیفتاده پیدایش شود. همین بود که نشناختمش. داشت بی‌خیال برای خودش قدم می‌زد. کوله‌اش را که اگر قرار بود همه چیز درست پیش برود باید پر می‌بود از سوترا و تسبیح‌های دانه درشت،‌ یک وری انداخته بود روی شانه‌اش و خیره مانده بود به سنگفرش‌ها. من آن‌طرف بودم معطل باز شدن در کتابخانه. من دور را خوب نمی‌بینم آنقدر باید چهره‌هایی را که از دور می‌آیند نگاه کنم تا به فاصله مناسب برسند اما امروز هر چقدر صبر کردم فاصله‌مان کمتر نشد ایستاده بود به کبوترهایی که سر راهش دانه می‌خوردند نگاه می‌کرد آخر سر هم راهش را کج کرد و از طرف دیگری رفت تا نترسند. 


۰۰:۲۱

حاضرِ غایب

چشم‌ها شکل شهر را مشخص می‌کنند...

'
کلمات کلیدی
Designed By Erfan Powered by Bayan